۱۱/۱۶/۱۳۸۳

کاش می شد



پرسیدم این جیه؟ گفت: مرغ عشقند" گفتم پس چرا در قفسند؟ " گفت اگر رها شوند که پیش هم نمی مانند!" "






کاش ترا به بتخانه خود نمی بردم
ز عکست بتی نمی کردم
عاشقی رو توی چشمت نمی دیدم

کاش شمعی نذر نمی کردم
بپای این عشق اشکی نمی ریختم

از چشمات آینه نمی ساختم
جای ماه و ستاره نمی چیدم

کاش می شد
فقط که عاشقت باشم
بجای این همه کار عشقم قربونت کنم

اگر یروزی خواستی بری زنجیری بپاهات نبودم
عشقم قفس نمی شد تا تو رو زندونیت کنم

امید


وقتی از پنجره بیرونو تماشا کنی می بینی که جز این در و دیوار چیز دیگری هم هست . وقتی به فردا فکر کنی میدونی که امروز هستی پس باید که بود چون هستیم باید که زندگی کرد



1

درین تاریکی
بکدامین سوی
بدست کدامین سرنوشت
اسیری

درین ظلمت
که حتی مهتاب اجازه حضورش نیست

درین دشت غفلتها
که حتی خاری نمی روید

درین دریای طوفانی

که هر جاشویی کاپیتانیست
به کدامین سوی
بدست کدامین سرنوشتی
بدنبال کدام معیادگاهی

2



هیچ نمی دانم
اسیر در امواج خروشان سر نوشت
باید که رفت
لحظه ای ایستادن جایز نیست
زمانی که از سوختن هم نوری نمی تابد
از جاری شدن مقصدی نمایان نیست
تکیه بر چه؟
همچون رودی در تاریکی
به امید پیدا شدن

3



ایستادم
بنا گاه سکوت کردم
نفسی در کار نبود
امید در حبس نا امیدی
حتی صدایمرا در سکوت پنهان کردم
گرمایی را حس نکردم
چو کوهی یخی

امانه
در ژرفای وجودم
در اعماق حسم
صدایی مرا خواند
گرمایی بیدارم نمود
بار دیگر ذوب شده بودم
اما اینبار در دستان تو
روئیده بودم در دشت تو
زنده شدم با جان تو
برای رفتنی دگر
اینبار با امید ومقصدی دگر
با فریاد

۱۱/۱۴/۱۳۸۳

هیجده تیر

چند سالی است که از آن روزها و شبها می گذرد روزها و شبهایی که ناظر بیداری نسلی بودند که فریاد کشیدند ما هم هستیم ماهم بیداریم وما هم از زندگی سهم می خواهیم برای نفس کشیدن اکسیژن. پس دربها را باز کنید برای زنده ماندن غذا و برای عاشق شدن آزادی.


بار دگرقطره هاگرد هم آمده
ابری شد
جانها بر لب آمده
فریادها یکی شد

ابرهادر هم فشرده فشرده تر شد
عاشقان بگرد هم خیمه ها بر پا شد

غرشی شد
سیلی خونین بر پا شد
بغضها برون چو رعدی شد

سرهرگویی شعله عشق برپا شد
سیلی شد وخلق بیدار شد

پردها کنار رفت و چهرها عریان شد
عمرو عاص زخشم خلق دگر بار عریان شد

سلاح خصم بی اثر
برنده سلاح خلق شد
کینه ها شعار گشت
بر در و دیوار شد

شانزده آذرها دگر بارو دگر بار شد
هیجده تیر سر رسید ودانشکاه سنگر شد

کویش آتش زدند و ویران شد
آتشی گشت وخصم مدفون خواهد شد




نور امید


بزور خودم رو به بیمارستان رسونده بودم هیچ حسی را در پاهایم احساس نمی کردم . اما بخاطر فریده اونجا بودم چرا که سخترین لحظات زندگیش را تجربه می کرد بهرترتیب به پشت اتاق عمل رسیدم تقریبا همه بودند وسکوتی معنا دار بر جمع قالب شده بود از هیچ کس صدایی بلند نمی شد ویا شاید جراتی برای سخن گفتن وجود نداشت.سلام کردم و همه با سر وچشم جواب دادند به آرامی از خواهر کوچک تر پرسیدم: چه خبر؟خیلی آرام جواب داد تازه بردنش اتاق عمل وسپس شروع کرد به دعا خواندن تقریبا کاری که همه در آنجا می کردند لبها به آرامی بالا و پایین میرفت بعضی ها می دانستند چه می خوانند و بعضی ها مطمئنم نمی دانستند چی می خوانند اما هر چی بود به آنان کمک می کرد تا گذشت زمان را برایشان کوتاه نماید در این میان چهره فریده چیز دیگری بود چرا که عاطفه برای او معنای دیگری داشت. دختری که برای بزرگ کردنش چه مصیبتهایی راکه متحمل نشده بود وامروز او را در وضعی می دید که اگثر پزشکان از بهبودیش قطع امید کرده بودند بصورتی که اگر مورد عمل واقع نمی شد تومور مغزیش با رشدش باعث مرگ و یا در بهترین حالتش اورافلج می کرد و اگر عمل می شد هم شانس زیادی برای بهبودی نداشت اما نظر فریده چیز دیگری بود و میشد کاملا در نگاه او دید. در وجودش آتشی از امید موج می زد و شاید هم همین روحیه باعث گردیده بود که عاطفه هم سر شار از امید امروز زیر تیغ جراحی قرار گیرد . به ساعتم نگاهی انداختم گویی ثانیه شمارش از حرکت بازمانده . چرا که زمان برایم ثابت مانده بود بهر جونکندنی زمان گذشت تقریبا بیش از نیمی از روز سپری شده بود که خبر دادند عملش پایان یافته همه سراغ عاطفه را می گرفتند من سریع خودم را به پزشک جراحش رساندم و دیدم او مات و مبهوت از اطاق عمل بیرون امده همزمان با من فریده نیز خودش را رسانده بود اما قبل از اینکه ما حرفی بزنیم دکترش تنها یک کلام گفت واینکه این عمل یک معجزه بود پزشکان هیچگاه نفهمیدند به چه علت توموری که سه بار مورد عمل واقع شده بود چطور تغییر ماهیت داده که امروز توانستند به این را حتی آن را از مغزش جدا نمایند اما بهر حال مهم این بود که عاطفه امروز در کنار مادر و دخترش در سلامت زندگی میکند




در سکوت ظلمت شب
صدایی از فراسوی دیوارها
ناله های کودکان گرسنه در خواب
مادران رنج کشیده روزگار
اشک پنهان یتیمان

بغض در گلوی یاران
نگاه امید اسیران
از روزنه میله ها

مشتهای گره کرده در خواب
فریاد درون آنان

در سکوت ظلمت شب
ندایی از فراسوی دیوار ها

بنگر به آسمان پر ستاره
به روشنایی مهتاب
به کرم شبتاب
به نور شبگرد
پوزخند می زنند
بسیاهی دل شب
و آواز امید میخوانند

از برای صبح دگر

۱۱/۱۳/۱۳۸۳

غریبم

شاید بشه زندگی را تشبیه کنی به دونده ای که درمسابقه ماراتونی شرکت کرده که خط پایانش همانجایی است که بایستت یا اگر بخوای کمی شاعرانه اش کنی شاید بتوان تشبیه اش کرد به رودی که پایا نش همانجایی است که از حرکت بایستت بهر حال برای من زندگی دقیقا معنایی جز این نداشت چرا که هنگامی که از حرکت باز ایستادم زمانی بود که متوجه شدم مثل مرده ای که جایی میان زندگان ندارد غریبه ای بیش نیستم پس باید که بود وزندگی کرد همانند رودی جاری و دونده ای در حال نبرد این همان نقطه ای بود که باعث گردید تمامی دیوارهای ساخته شده در اطراقم را ویران کنم



غریبم
برای خیابانها و کوچه های این شهر
مردمانش
پدرم مادرم
حتی فرزندم
برای آرزوها
احساس و بودنشان

غریبم
برای خودم
چه بودم
چه هستم
گم شده ام یا گم کرده ام
تنها شاید
برای لحظه ای توقف
ویا غفلت

غریبم
شاید برای لحظه ای بستن چشم
ویا عاشق شدن

اما بس است
تنهائی
خستگی
خمودی
دگر جایز نیست
ایستادن
بهر بهانه ای حتی لحظه ای
میخواهم بمانم
زنده باشم
زندگی کنم

می ترسم
نه از بودن یا مردن
از تنهایی مردن
می ترسم

نه از بی کس شدن

میانشان بودن

بی کس شدن

وقت آن دگر رسید

مثلی هست که میکه "وقتی گلی می چینی نشین بپای پرپر شدنش اشکی بریز" شاید این مثال بی شباهت به رفتار ما در بسیاری از زمینه ها نباشه




عاشقان جمع شوید
و قت آن دگر رسید
بلبلان مست شدند
باد بهاری سر رسید

پر کنید
جام می و زشادی رقص جنگ کنید
آسمان می درخشد
خواب زچشمها دور کنید

پرده شب کنار زنید
شهر نور بارانش کنید
دیوار حصرویران کنید
ز آزادی پرچمی کنید

از عشق پر کنید سلا ح خود
نفرت و کینه دور کنید
با عشق سبزش کنید
ایرانی عاشق بر پایش کنید

این قلب زخمی داره
با عشق مرحمش کنید
جملگی فریاد بزنیم

ایران آزادش کنید