۷/۲۵/۱۳۸۵

بحال خودم

نمی دونم بهت بگم یا نه؟ اما دلم و بدریا میزنم و بهت میگم . راسش آدم بدبختیم که اسیر یک مشت اعتقاداتیم که نمی تونم ازش فرار کنم اسیرم شاید جرات فرار کردن را نداشتم از کشورم از خودم از اون بندهایی که برای خودم بافتم مثل زن وبچه نمیدونم شاید خیلی از اون چیز هایی که امروز با اونها میگذرونم ویا به قولی زندگی می کنم شاید پیش خودت بگی . این بابا هم یکی دیگه از اون دیونه هاست نمی دونم شاید حق با تو باشه ولی بنظر خودم اینجوری نیست بگذریم وقتی به یک دیونه بگی دیونه! اونم در جواب بتو میگه دیونه خودتی!نمی دونم چون منم می خواستم همین رو بتو بگم





دلم سوخت و اشک ریخت
به حال خودم
زانوان ،غم گرفتند بغل
به حال خودم

بغض هم یاری نکرد و ترکید
ز حال خودم
از گلو فرو ریخت فریاد
ز حال خودم

از سینه برون نیامد نفسی
سنگین شد
ز گوشه ای نشستم وشد زار
احوال خودم

خونم وفایی نکرد و
بی حرکت ماند
خوابید جسم و بی روح شد
ز حال خودم

در قفس اسیرم وحصارو میله ای نیست
سوختم ز بی کسی
به حال خودم

جام میم ریخت و قلم هم وفایی نداشت
بی حرکت ماند و خشکید
ز حال خودم

هیچ نظری موجود نیست: