۹/۰۴/۱۳۸۵

عشق


با چهره ای برا فروخته وارد اتاق شد عصبانی و مضطرب گویی آخرین روز زندگی اش بود نمی دانست چه کند مرتب به این طرف و آنطرف می رفت که نا گهان مرا صدا زد و از خانه بیرون رفت نزدیکی های سر کوچه بیک مرتبه فریده ظاهر شد نفس نفس میزد مادرم بهش گفت "یتم مونده جنده کجا بودی" فریده ایستاد نفسی تازه نکرده گفت"هیچ جا همین جا بودم" مادرم با عصبانییت اون رو به گوشه ای کشاندو تند تند چیز هایی به او گفت و باز دستم را گرفت و بسرعت از آنجا دور شد ، چنان با سرعت می دوید که به پاهاش نمی رسیدم و از ترس جرات اعتراضی هم نمی کردم چنان می دوید که نمی دانستم به کجا می رود یا اینکه کجا هستیم چون فقط مواظب بودم به زمین نخورم که در هین حال روبروی دری ایستادیم تازه متوجه شدم کجا بودیم ،مادرم در زد دری آهنی که اون موقعها کمتر کسی از درب آهنی استفاده می کرد برای همین اون خونه رو می تونستی از بقیه تشخیص بدی درب باز شد و خاله سرش را بیرون کرد تاببینه چه کسی در می زنه مارو دید تا خواست دیدو بوسی کنه مامان رفت تو خاله با ناراحتی گفت"بسم الله باز چته" مامان شروع کرد به گریه کردن و در گوشی صحبت کردن چند دقیقه ای با هم ضحبت کردند که خاله بنی دخترش رو صدا زد و این بار دو نفری دستم رو گرفتند و از خانه خارج شدن . نزدیک غروب بود ،باد ملایمی می وزید ، بسمت خیابان راه افتادیم ، سوار اولین ماشینی که ایستاد شدیم بعد از مدت کوتاهی پیاده و بعد سوار ماشینی دیگر امااینبار پیاده شدنمان به درازا کشید،کم کم غروب خورشید داشت نمایان می شد و من غرق تماشای آن گویی نمی خواستم چیزی را بشنوم یا ببینم ،خوشو بش مادرو خاله ای که تا چند دقیقه قبل از فرد ناراحتی نمی دانستند چه کنند با این مادر و خاله ای که با راننده دل می دادندو قلو می گرفتند . ماشین در گوشه ای خلوت نگه داشت ازماشین پیاده شدیم اما فقط من و مادر؛ بسمت درختی که در آن نزدیکی بود رفتیم و من مشغول بازی!!!



تا بحال آرزوي مرگ مادرت را داشتي
كه زمين دهان باز كرده ببلعدش
آه خداي من
بارها آرزوي مرگش را داشته ام
بجرم خيانت وجفا بر پدر
بجرم پرسه زدن در خيابان
بجرم تهديدها و كتكهايش
و امروز
خود را نمي بخشم
هيچگاه
در اولين فرصت رهايش كردم
حتي لحظه اي به حرفهايش اهمييت ندادم
نگاهش نكردم
ولحظه اي در آغوشش آرام نگرفتم
وتنها با تنفر از او زندگي كردم
چرا كه عاشق نبودم
چرا كه معني عشق را نمي دانستم
اما او عاشق
عاشق من
عاشق زندگيش
عاشق پدر بيكارم
وبراي بقايش
آماده هر كاري
حتي حراج تن خود
آه خداي من مرا نبخش
آن همه جفا
آنهمه بي مهري
بيك عاشق

هیچ نظری موجود نیست: