۲/۱۵/۱۳۸۵

همین امروز

صبح زود برای ورزش به پارک رفته بودم .حوصله ای نداشتم برای همین روی صندلی همیشگی نشستم. بی اختیار به مردم اطرافم خیره شده بودم. برام جالب بود بدونم الآن در باره چی فکر میکنند چون کاملا معلوم بود جای دیگری بودند. کمتر میشد لبخندی روی چهره ای دید تازه اینها از آن دسته از کسانیند که برای سلامتی ارزش ویژه ای قائلند جمعیت موج میزد اما کمتر صدایی از آنان میشد شنید تقریبا بجز صدای ماشینها و پرندگان صدای دیگری جلب توجه نمیکرد. اما نه!گهگاهی از اون سمت پارک نبش خیابات همهه ای بلند میشد. ولحظه ای بعد دوباره سکوت . این همهمه برای چیست؟
قبل از طلوع
با لقمه ای نان
سرمای زمستان
یا گرمای تابستان
جمعه شنبه
نوروز یا که محرم
چه فرقی برای من؟
باید که رفت
ایستادن جایز نیست
لحظه ای غفلت معنایی ندارد
چون عقربه های ساعت
محکوم برفتن
لحظه ها را شکار کردن
باید عجله کرد
شاید به امروز نرسم
آه خدای من!
حتی تصورش برایم درد ناک است
امنیت
عشق
غذا
زندگی
همه وهمه در گرو امروز است
بیماری
گرفتاری
بی مفهوم ترین مفاهیم زندگیم
یک روز
فقط یک روز
زمانی است که به من داده شده
برای زندگی
به محل کارم می رسم
چهار راهی شلوغ
با آدمهایی برفی
مات و مبهوت
خسته
با نگاهایی مرده
اتومبیلی می رسد
راننده ای خوشتیپ
با صدایی ظریف
دو نفر گچ کار
جمعیتی یک صدا
من گچ کارم
اندکی بعد
یکنفر سیمان کار
جمعیتی یک صدا
من سیمان کارم
نمی دانم
امروز چه کاره خواهم شد؟
سیمان کار؟
کاشی کار؟
نظافتچی؟
چه فرقی برای من؟
مهم
یک روز زندگی است
یک وعده غذای گرم
یک روز امنیت
برای خانواده ام
یک روز عشق است
که یک روز کار به من هدیه می دهد

هیچ نظری موجود نیست: