۵/۳۰/۱۳۸۵

ماندن

نمی دونم چرا از ایستادن می ترسم .؟از موانعی که باعث می شن از حرکت بایستم.





لعنت بر آن گریه های پشت درب
اشکهای جاری پشت سر

به آن صحرای تشنه به هنگام جاری شدن
میان آن گودال داغ ماندن و اسیر شدن

لعنت بر آن صیاد و عشق تو خالیش
در قفس انداختن و عشق ورزیدنش

در میان آغوش گرمش آرامیدن
بپا زنجیر زدند و از راه ماندن

لحظه ها ایستادند وفصلها همه یکرنگ
نه سبزی ونه سفیدی که فقط سیاهی شد رنگ

هیچ نظری موجود نیست: