۱/۲۹/۱۳۸۵

می ترسم

هر موقع می بینمش بیاد سالهای دور بچهگی می افتم درست زمانی که یقه ام را چسبیده بود و من نیز از ترس داشتم می مردم این واقعیتی است که از بچگی تا به امروز در زندگیم بعنوان یک همسایه مرا دنبال می کند همسایه ای بنام ترس ..

زمانی از ترسیدن و زمانی دیگر با تظاهر به نترسیدن مهم لطماتی بود که از هر دو گریبانم را می گرفت.






حقیقتی رو برات اعتراف کنم
حقیقتی که یک عمر عذابم داد
هیو لایی که یک عمر پنهانش کردم
می تر سیدم که باورش کنم
در خواب یا که بیداری
نمیدونم چرا؟
شاید که باترس بدنیا آمده بودم
رشد یافتم
زندگی کرده بودم
بله می ترسیدم
از آن زمانی که یادم می آید
شاید از لحظه ای که چشم باز کردم
طعم اولین ضربه
اولین نگاه خشن
اولین فریاد ها

بله می ترسیدم
از مرگ
تنهایی
کرسنگی
از دعوا کردن توی کوچه
از مدرسه
از چوب ناظم
جریمه معلم
از تهدیدهای مادر
از نمره صفر
اما یک روز صبح
از آن روزهای خوش بهاری
وقتیکه از خواب بیدار شدم
به خودم گفتم
دیگه نمی ترسم
براه افتادم
فریاد کشیدم
من نمی ترسم
من نمی ترسم
می خواستم همه بدانند
که دیگر نمی ترسم
می خواستم همه را نجات دهم
می خواستم که دیگر هیچ کودکی نترسد
می خواستم تمامی دیوهای ترس را نابود کنم
تا که دگر دیوی باقی نماند
شاید مثل دون کیشوت
سوار بر اسبی پیر
با شمشیری چوبین
اما زمان زیادی طول نکشید
که با صدایی ترسناک از خواب بیدار شدم
صدایی مهیب
که بیادم آورد هنوز می ترسم

هیچ نظری موجود نیست: