۱/۳۱/۱۳۸۵

خسته ام

جمعیت زیادی برای تماشا اومده بودند . هوای سالن با وجود دستکاه تهویه نمی تونست جوابگوی جمعیت باشه تقریبا به همه چیز شباهت داشت غیر ازسالن نمایش ولی بهر ترتیب نمایش آغاز شد صدای کف و سوت زدنها طوری بود که به مسخره کردن بیشتر شباهت داشت .ولی بهر ترتیب باشروع نمایش همه چیز عادی شد و مردم قرق تماشا ،چرا که نمایشی کمدی بود وآنان شاید بهانه ای برای خندیدن پیدا کرده بودند وقتی نمایش پایان گرفت هنر پیشه ها برای تشکر به صحنه باز گشتند اما اینبار بدون هیچ ماسکی چهره ها تغییر کرده بود وشخصیتی دیگری را نشان می داد با خودم فکر می کردم که برای خیلی از مردم زندگی مثل همین بازیه با این تفاوت که موضوع نمایش دائما در حال تغییر و بازیگر پس از مدتی فراموش می کنه کی هست؟





خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی



دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق


می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه

ستاره هاش ساختگی نباشه
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند

اونجائیکه همه فقط خودشونند

هیچ نظری موجود نیست: