۷/۲۵/۱۳۸۵

حا لا چرا؟



یار مست و خرابی
کرده ای فراموشم
حالاچرا؟

میم خوردی وجام بشکستی ورفته ای
حا لاچرا؟

بهر نماز بتو پناه آورده ام
زمسجد برونم کرده ای
حا لاچرا؟

چوبلبلان مستم ز نسیم بهاران
باز نمودی قفسم به زمستان

حا لاچرا؟

گل زنده شود ز گرمای وجودت
رخ بنما
پشت ابر تیره
حا لاچرا؟

برون کن غم و غصه از درون
چهره بگشای
زانوان غم بسینه

گرفته ای
حا لاچرا؟

زند گی همین امروز و فردا باشد
پرکن پیاله را

هوشیاری اینم
حا لا چرا؟

تشنه لعل لباتم هنوز
کم مگذار
پر ریز
کم فروشی

حا لا چرا؟


خضر نبی فرار ز نادان می کرد
ز نابخردان شکوه و ناله

حالاچرا؟

هیچ نظری موجود نیست: