۷/۲۵/۱۳۸۵

این باقی

فکر میکنم هیچ موقع دیر نیست حتی اون زمانی که فکر می کنی از اتوبوس جا موندی یا به قرار نرسیدی شاید یکی از بی معنی ترین مفاهیمی که بشر از آن استفاده می کند همین مفهوم باشد چرا که زمان آن چیزی نیست که بدانیم کی زنگ پایانش برای من و تو بصدا در می آید




بشکستم قاب چوبین زندگیم
بی رنگ و تار بود عکس زندگیم

دیواری فرسوده از غبار زمانم
خاک در برش گرفت کتاب زندگیم

بادی هرز و غریب به پهنای دشتم
بهم ریخته بود و درهم روزهای زندگیم

بوته ای تنها برین دشت غریبم
بی یار و می گشت قصه عشق زندگیم

پرنده ای مانده از گوچ یارانم
غمخواری نداشت دل غمدیده ام در زندگیم

جویی بی مسیر و سرگردان از نقطه ای نامعلوم
سفری بی مقصدی بود شروع زندگیم

در ختی پر ز شاخه هایی شگسته
فرسوده شدند و کهنه خاطرات زندگیم

آسمانی مملو از ابر بی بارانم
شعری ننوشته ای بود سروده زندگیم

مستم از شراب ناب و خسته
ریتم موزونی نداشت آهنگ زندگیم

ساقی بده باده تا که قدر باقی بدارم
عاشق و کنار یار بودن درین باقی زندگیم

هیچ نظری موجود نیست: