۹/۰۴/۱۳۸۵

عریان



صدایی می شنوی که میگه "مسقیم" ترمز میکنی تا سوار شه زنی حدوا سی ساله . پیش خودت فکرهایی می کنی و مطمئن می شی حدسی که زدی درسته می بریش جایی که بتونی ارضاء بشی بعدمثل دستمالی که دستت رو با اون پاک کنی یه جایی ولش می کنی و برای اینکه جوابی برای وجدانت هم پیدا بشه میگی پولش رو دادم و به راه خودت ادامه می دی. خوب این یک برداشت از یک اتفاقه اما می شه یه جور دیگه هم دید. ..ماهاست که شوهر ش از کار بیکار شده . ماهاست که اجاره اتاقشان عقب افتاده چندین روزه که نتونسته یک وعده برای بچه ش غذا تهیه کنه. شوهرش از خجالت به مرز دیونگی رسیده برای گرفتن قرض پیش هر کس و ناکس دست دراز کرده اما !!؟؟در این وضعیت متوجه بیماری بچه میشه که برای گرفتن نسخه دریغ ازیک ریال. با گریه می یا د بیرون و سوار اولین ماشینی میشه که براش چراغ می زنه تجربه تلخی ست از خدا مرگش رو می خواد اما وقتی کار تمام میشه به پولی که از این کار عایدش شده فکر می کنه که می تونه برای بچه مریضش دارو و غذا تهیه کنه تلخی عملش فراموش می شه و به سرعت بسمت خونه می ره و در راه بازگشت پیش خودش در باره اجاره عقب افتاده وهزار چه کنم دیگه فکر میکنه... شما چی فکر میکنی؟


در مسيري نا معلوم
تنها صداي بوق
ماشينها
نگاه تحقير آميز پير زنان
بوي تافن تن مردان نقاب دار
وباز تنها
تنهاي تنها
وباز در گوشه اي از خيابان
در انتظار
شايد بازيچه اي بيش نيستم
در دستان عروسكباز
براي اثبات پوچيها
وعريان كردن چهرهاي نا پاك
بدست من عريان
شعري كه همه مي هراسند
اما من فريادي از آنم
تقدير
قسمت
و يا هرچيز ديگر
امروز يك بازيگر
تنها
يك روفتگر
براي عريان كردن نا پا كيها
از چهره فريبكاران

هیچ نظری موجود نیست: