۸/۱۰/۱۳۸۵

در میان تاریکی

شاید بشه گفت این هم یکی از رمز های زندگی است که با از دست دادن امیدی امید دیگری زنده می شود و با از دست دادن عزیزی عزیز دیگر. برای من این موضوع اثبات شده که زندگی بدون امید چاله ای به عمق یک قبر است که حتی درونش آسایشی موجود نیست و این امید است که می تابد وخون در رگها به جریان می افتدوزندگی معنا پیدا می کند وعشق زائده می شود و ظلمت پایان می پذیرد


در میان تاریکی
به کدامین سوی روانی
بدست کدامین سر نوشت اسیری
درین ظلمت
که حتی نور مهتاب اجازه حضورش نیست
درین دشت غفلتها
که حتی خاری نمی روید
درین دریای طوفان زده
که جاشوها هر کدام کاپیتانی شدند
به کدامین سوی روانی
خود را بدست کدامین سرنوشت سپرده ای
بدنبال کدام میعادگاهی


هیچ نمی دانم
تنها می روم
باید که رفت
حتی لحظه ای ایستادن جایز نیست


زمانی که از سوختن هم نوری نمی تابد
از فریادها صدایی بگوش کسی نمی رسد
از جاری شدن هم مقصدی نمایان نیست
تکیه بر چه؟
تنها سرنوشت؟


همچو رودی که در تاریکی میگذرد
می جوشد تنها به امید پیدا شدن
اما
برای لحظه ای
من ایستادم
بناگاه سکوت کردم
امید را حبس
حتی صدایم را در سکوت پنهان نمودم
گرمایی را حس نکردم
همچو کوهی یخی


نا گه
بار دیگر ذوب شده بودم
اما اینبا در دستان تو
روئیدم در دشت تو
زنده شده بودم
با نفسهای تو
برای رفتنی دیگر
با امیدی دیگر
اما
اینبار با مقصدی معلوم
با فریاد
باهم

هیچ نظری موجود نیست: