۹/۰۴/۱۳۸۵

طلوعی دیگر


آنقدر سرد بود که حتی چشم ها توانی برای دیدن نداشتند و همه سعی می کردند که تنها خود را از این وضعیت نجات دهند در همین لحظه بود که نگاهم بدون اختیار به او افتاد که در گوشه ای از خیابات چمپاده زده بود و دستهایش را برای گدایی دراز. ایستادم کمی به او خیره شدم .. گدایی چه چیزی را میکرد!؟




سرد است وتنهایی
سرد است و بی پناهی
سرد است واسیری
در چنگال شب گرفتار
مصلوب بر زمین وتازیانه های شب بر تن وجان

سرد است ومن زنده ام هنوز
در جنگی نا برابر
برای بودن
تنها
غریب ونا امید

دستها توان با هم شدن را ندارند
پاها توان رفتن را ندارند
چشمها توان دیدن را
حتی آتش توانی برای گرم کردن را


دریغ
از مرگ همچون سایه ای در شب
در انتظار
تنها شاید در کمین لحظه ای
امشب یا فردا

با طلوعی دگر

هیچ نظری موجود نیست: