۱/۰۵/۱۳۸۵

مرگ

با صدای گوش خراشی از خواب بیدار شدم به لب پنچره رفتم کارگر شهرداری مشغول اره کردن درخت روبرو بود همسایه ها درب و پنچره ها را می بستند تا گرد و خاک بر خواسته آنان را اذیت نکنه عابرین بسرعت از آن منطقه عبور می کردند . چند نفربا چاروهای بلند آماده بودند تا بلافاصله محیط را از بقایای آن پاک نمایند شاید تنها موجودی که در غمش قطره ای اشک ریخت وکسی را متوجه خویش نساخت پرنده کوچک و زیبایی بود که بر بلندای تیر برقی نظار گر بود




شاید در لحظه ای همچون همین لحظه
جسم گرمم همچون برگی زرد رنگ
تنها با نسیمی ملایم
در گرمای خرمنی از خاک
بیارامد
برگی زرد و خشک
که حتی در سبز بودنش
کسی را متوجه خویش نکرد
واین دم
چون باری اضافه
لباسی کهنه
کفشی پاره
اسباب بازی شکسته
که هیچکس را تحملش نیست
باید که دور ریخت
چون پس مانده ای از غذا
تنها
تنها تنها تنها
شاید کنار خیابان
یا گوشه ای از پارک
شاید در رختخوابی گرم زیر سقف
یا در شبی سرد زیر برف
با چشمانی باز
برای دیدن چشمانی بهت زده
یا با چشمانی بسته
چون خسته از دیدن
باید که رفت
تنه
ا

هیچ نظری موجود نیست: