۸/۱۰/۱۳۸۵

قرن یخی


شاید کمی بیش از سی سال پیش بود که بدون اجازه موتور یکی از دوستان را بر داشتم تا دوری زده باشم برای همین با عجله از محل دور شدم سر اولین پیچ نتونستم کنترل کنم موتور سر خورد و منو با خودش به زمین کشوند که سر آخر به یک پیکان برخورد کردو ایستاد خوب راننده پیاده شد و با عجله به سمت من آمدو از روی زمین به آرومی بلندم کرد دستی به سرو پاهایم مالید و مرتب ازم سئوال می کرد که جایی از بدنم درد می کنه یا نه و از اونجا که من هم ترسیده بودم ومی خواستم هر چه سریع محل رو ترک کنم تا صاحب موتور متوجه نشه پاسخ میدادم که نه سالمم و می خوام برم در همین بین بود که چشمم به ماشین طرف افتاد سرتاسر در صدمه دیده بود با خجالت گفتم آقا بخدا تقصیر من نبود واینکه خسارتش هرچه بشه میدم صاحب ماشین دستی به سرم کشید و گفت فدای سرت واینکه مواظب باشم و با احتیاد بیشتری برانم

اینو از این بابت برایتان نوشتم تا صحنه ای مشابه ای که چندی پیش شاهدش بودم با این تفاوت که در این صحنه شدت تصادف بمراتب کمتر بود وصاحب اتومبیل بدون کوچکترین توجه ای پایین آمدو شروع کرد به ناسزا گویی به موتوسوار بیچاره ای که از درد به خودش می پیچیدو ناله میزد که حتی اگر دیگران مانع نمی شدند یک کتک حسابی هم میخورد

خوب هر چی فکر کردم چه فرقی بین این و آن بود متوجه نشدم جز اینکه شاید


در ین قرن ماشین و دود و قلبهای یخی
شد بی ارزش ترین
کتاب زندگی

درین گذر که داده ایم بر باد زندگی
رخت بسته
رنگ و بوی زندگی

درین آلوده گیتی این خیمه شب بازی
نگاه ها همه بی روح
در تئاتر زندگی

درین قرن ایستاده در نقطه ای صفر
مرحمی زنوعی دگر بایدش
بهر زندگی

گر چه بیمار است و افتاده پیگره اش
با عشق می شود مرحم

این افتاده زندگی

هیچ نظری موجود نیست: