۱/۰۶/۱۳۸۵

من کجا بودم؟

صدای زنگ خبر از آمدنشان می داد احمد با زن و بچه هاش برای شام دعوت بودند. رفتم و درب را باز کردم احمد و دختر کوچک و با نمکش اولین کسانی بودند که وارد شدند بعد از سلام و کلی ماچ و بوسه احمد گفت ببین دخترم چی داره میگه؟ گفتم جیه عزیزم؟ اون جواب داد . سلام عمو گچل! همه خندیدند من هم همینطور و جواب دادم بابات گچله نه من و اون گفت من برات دعا می کنم تو هم مو داشته باشی وباز همه خندیدند. ساعتی گذشت و سفره برداشته شد خانمها خودشان را با ظرف شستن سرگرم کردند وبچه ها در اتاقشان من و احمد هم سر گرم صحبت از همه چیز اما زیر چشمی هم حواسم به بازی دخترش بود که چطور با عروسک کوچکش سرگرم بود به او غذا می داد حرف می زد که ناگهان اون رو پرت کرد بسمتی و شروع به دعوا کردن من هم که ظاهرا سرگرم گوش دادن به حرفهای پدرش بود فرصت را غنیمت شمردم و خودم رو سریع به او رساندم وگفتم جی شده عزیزم؟ کی تورو ناراحت کرده ؟و اون جواب داد . به حرفم گوش نمی ده وحرف بد میزنه!گفتم مگه چی گفته که شمارو این همه ناراحت کرده؟گفته من شما رو دوست ندارم؟چرا عزیزم این حرف و زده؟واسه اینکه نمی زاره لباسش روعوض کنم.من عروسک رو بر داشتم کمی هم با اون صحبت کردم تا راضی شد دخترک لباسش رو عوض کنه؟ همینجا بود که شگر کردم جای عروسکه نبودم!؟

و آن دم
که ذرات وجودم را
در کیسه ای به هم متصل کردند
تا عروسک کوچکی را شکل دهند
وبا فشار به بیرون رهایم کنند
من کجا بودم؟

وسپس سخن را آموختن
که چه بگویم و چه نگویم
تا بتوانند بدی را خوبی را
زشتی و زیبایی را
نشانم دهند
من کجا بودم؟


و کم کم شکل یافتم
شاید خلق شده بودم
مثل یک تابلو
یا که یک داستان یا خاطره
شاید که از ازل منی معنا نداشت
و این کالبد تنها تجسمی از ذهن خالقی بود
مثل یک حس
یا که یک سراب

یا یک احساس

هیچ نظری موجود نیست: