۵/۰۷/۱۳۹۱

خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی

دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق

می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه

ستاره هاش ساختگی نباشند
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند
اونجائیکه همه فقط خودشونند

هیچ نظری موجود نیست: