۸/۲۴/۱۳۹۱

حتی
فریاد شكستن استخوانهایش ، نگاهی را متوجه نکرد
جمعیتی را که می گذرند از کنار هم ، بی تفاوت
مسیری را
که مردم عصا بدستش ایستاده طی می کنند راه را
سالها است بدهکارند ، نذر هایی که بهارشان را سبز نکرد
در فروغی که از چشمهایشان عبور نکرد
شاید دیر شده باشد و شاید هم دیگر عجله کار هیچ شیطانی نباشد
پایانی که سر آغازی برای هیچ شروعی نیست

وقتی تاریخ مصرف چند هزار ساله ای به انقضاء نزدیک می شود
دیگر هیچ آبی عطشت را خاموش نمی کند
وقتی تشنه به خون می شویم
تو بگو
چرا نگران نباشم
فردا را دوست من

هیچ نظری موجود نیست: