۶/۱۳/۱۳۹۱

غروبی که سوسو زد
شروعی که تاریکی ، افقش شد
و نسیمی که وزید ، تا طوفانی را بیدار کند
در تلاطم افکاری که هیچ انگیزه ای را بر هم نزد
کنار ساحلی که فقط محل عبور موشان وسگان ولگردی بیش نبود
و غروری که سوخت تا دیگر هیچ خودی را باقی نگذارد

اما می بینم
هر لحظه و هر روز
چراغ خاموشی را در دستان بی رمقی که شروع می کنند آغازی را با امید
فانوسهایی ،روشن می شوند رهجویانی راکه در این برهوت فریاد می کشند خویشتن خویش را
در طلوعی دوباره
تولدت مبارک همسفر

هیچ نظری موجود نیست: