۶/۱۳/۱۳۹۱

خسته بودی
از بازی دادنم میان دستانت
و چشم می بستی مرا
سرگردان ِ مسیرهایی بودم كه دیگر ختم نمی شدند تورا
حتی هنگام سقوطم
از بلندترین دیواره موجی که پرت می شدم ،میان اقیانوسی که خشم را فریاد می کشید
واپسین لحظه هایم را می گویم
با تو

هیچ نظری موجود نیست: