۶/۱۳/۱۳۹۱

شوره زاری است امروز ، دلم
میان ِ این نقطه نا معلوم تا ابتدای آن سراب
به یقین رسیده اند ،رد پاهایی که نیستند میان ما
بی فایده است خشکیده ، فقط تن پوشی از چاه آبی است
چشمهای بیرون زده از حدقه مادیان حکایتها دارد از خشكی این چاه خالی
انتظار ل

اشخوران در بلندای نقطه كور میان شعله هایی از آتش،نشانه از چیست؟
بر سر دو راهی از هیچ رسیده ایم ، سیاه و سیاه تر
و زوزه ای که باد می پیچاندش برای نافهم شدن حقیقت
و حقیقت؟
زمینی که چشم به انتظارم می نشیند برای سبز شدن
و زندگی که همچنان می تپد در زیر پاهای من
و منی که تنها می گذرم از روی اجسادی که دیگر خاکند
انتخاب کرده اند و امروز نیز
با انگشت نشانم می دهند ،راهی که پدرانمان هنگام فتح قله هیچ ، از آن گذر رفته اند
چه باید کرد؟ این احمقانه ترین سئوالی که از دیگران خواسته ایم

هیچ نظری موجود نیست: