۶/۱۳/۱۳۹۱

بزرگترین دروغ ، مهم ترین باورم بود
هنگام پرتاب سنگ به تو ، برای نجات خودم
می گذشتم از روی اجسادی که دست و پا می زدند زندگی را
بر زمینی که دیگر سیاره نبود
ایستاده مقابل چشمان کورم ، تا خورشید نامیده شود
خدایانی که دیگر عبادت نمی شدند ،هرز ک

نار خیابانها به حراج می رفتند
تا امروز ، بار دیگر
هنگام دست کشیدن از باورهایم ،غول چراغ جادو بیرون خزید ، از آستین پاره و بید زده آدم
بشر متولد می شد از پیله تکامل
و پیغمبری با هفت فرمان و عصایی که اژدها شدن معجزه ش بود
کشتی که دیگر قرار نبود من سوارش شوم
خدایی که دیگر نمی بخشید وقتی خون مهمترین رودی که جریان داشت
و انتقام تنها آوازی که پیر مرد زمزمه اش را می خواند در غاری که تنها سر پنای بشر می شد
عشق تنها جرمی ، که بدون محاکمه اعدام داشت
و سر هیچ بی گناهی بالای دار نمی رفت وقتی همه گناهکار بودند
معجزه لقمه های نانی بود که می خوردند
و انتظار پایان خوشی نداشت ،برای من که ثانیه هایم را می باختم در قماری که برنده ای نداشت
مسابقه ای را تماشا می کردم که تنها بازنده اش من بودم
و اخلاقیات
كیرش بود که بر پیشانیم می خورد،وقتی دروغ مهمترین باورم شده بود
تا باور کنم
بغداد بود و چهل تن دزدش و علی بابایی که با ورد ، درها را می گشود

هیچ نظری موجود نیست: