۲/۲۴/۱۳۸۶

محتسب







بارها از خودم پرسیدم که برای از دست دادن آن چیزی که فرصت می نامیم چه کسی جز خودمان مستحق مجازات است و چه مجازاتی بدتر از آنکه در نتیجه عمل در دامش اسیریم














ای شیخ بیا این تن رنجور


بر خاک کنید


گناهش افزون


جزا ستگین به این دنیا دهید






خورد عمری خون دل


که خلقی بیدار کند


کشید بار ذلت


کین عاقبت رسوایش کند






فریاد بر آورد!


کین رنج به خلق ز چه روی دهید؟


جواب به آن شه خوبان ز چه رویی دهید؟






درید عمر خود


دیوانه ز هر کویی رسید


مضحکه عام گشت که


این دیوانه سررسید






بدو گفتمش :


زهر کاری مصلحتی!


مصلحت نیست که چنین و چنان کنید






عاقبت سر بر دار دهی تن بر خاک کنی


زندگی کن!


به که این باقی راهدر دهی






کرد بر میکده خانه


باقی به آن ساقی فروخت


گفتمش:


این به؟ یا که تن به آن دگر دهید؟






محتسب گفت:


دگر آن تن بر خاک ندهید


که خود آتشش زده


دگر آن وقت هدر ندهید






نه ختم به خیر این دنیا ونه آن دنیا شد


بهر عبرت بین این و آن دنیا رهایش کنید






۱ نظر:

ناشناس گفت...

فنای من هستی دوباره ست
و زندگی من دوپاره ست :
آن دم که آمدم و نبودم
و آنگاه که می روم و هستم .
پس من در تو زاده می شوم
ای هسته ی هستی.
و تو را چون غباری ، می تکانم
ای نیسته ی نیستی .

وقتست که خک ، هسته را برباید
و ابر پلک بگشاید .