۳/۲۸/۱۳۸۶

رهایی



امشب ساقی پر ریز
راز دل عریان کنم
بشکافم این سینه ز بغض رهایش کنم

از خود بروم
شکوه بر آدم و عالمی زنم
پرده حیا شکنم، فریاد بر کبریا زنم

به دیوانگی زنم
کافه رندان درهم ریزم
حصار شرم شکنم، راز دل فریاد کنم

چشم فرو بندم
از درون رها شوم
تهی شوم
جسمی بی جان بر خاک کنم

آنقدر مست کنم
تا که هشیارش کنم
از این شاه خوب رویان شکوه و جفا کنم

من زرد روی عاشق دیوار صبر ویران کنم
بر معشوق ناله ز روزگار کنم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

تو در پس روزهای ابری نهفته ای
و من بی قرار بارشم
ای ابرها در امتداد انتظارم با یکدگر بر خورد کنید
تو در پشت برهنگی اندام بید نشسته ای
و من بی تاب تنپوشی از سبزینه ها هستم
ای بیدها عریانی تان را با شکوفه های استقامت من بپوشانید
تو درکنار کودکی غنچه آرمیده ای
و من کهولت شاخه ها بسر می برم
ای لحظه های ناب ، غنچه های گمگشته را
در شاخسار خمیده ام پیدا کنید