۱۲/۰۸/۱۳۸۵

زندگی









تا صبح از سرما خوابمان نبرد خستکی تمامی وجودمان را احاده کرده بود و هیچکس حوصله ای برای صحبت با یکدیگر نداشت راه را گم کرده بودیم وآذوقه ای باقی نمانده بود تنها همین مانده بود که هوا هم سر ناسازکاریش را با ما آغاز کنه




شب است و سوز سرمایش بیداد می کند
چنگ بدنیا زده و ظلمت غوغا می کند



باز مانده زمان در نقطه ای از صفر
روحی به جان نمانده



دگر هشیار نمی کند

تو گویی روشنایی دگر بار طلوع نمی کند
زیر خاکستر مانده



عشقی شعله نمی کند

اسیرمانده امید ،
بهر دیدار



عشقی بپا نمی کند
در سینه حبس وپلک هم دگر



یاری نمی کند

اشک هم خشکید



زگونه جاری نمی شود
ناله در گلو مانده



دگر فریاد نمی شود

بی سرنشین می رود



قطاراین زندگی
پرنده ای آرزوی گوچی



دگر نمی کند

عاشقان مست شوند عاقبت



شهر بیدار کنند
جامی پر کنند و



زندگی جاری کنند








هیچ نظری موجود نیست: