۲/۲۴/۱۳۸۶

پیمان شکن


یک بار بهش گفتم که زندگی شاید شبیه رانندکیست کافیه تنها لحظه ای غفلت کنی اما هیچگاه نفهمیدم ویا لااقل تا این

زمان نفهمیدم کجا غفلت کردم ویا شاید نمی خوام بدونم کجا؟









شکستم بی صدا

تو نگاهات

محو

چون سرابی

تو نگاهات

شکستی جام شرابم

نشاندی

ساز جدایی

تو نگاهات

شکستی قلبم وچون قاب عکسی

کشیدی با دروغات

تو نگاهات

گرفتی عشقم و با این شکستن

شکستی نور عشق و

تو نگاهات

نمی دانم؟

به چه جرمی شکستی؟

که آواره شدم از این پس

تونگاهات

بریز ساقی که مستی ام پرید

سوختم چون شمعی

تونگاهات

بردی از یاد آن عهد و پیمان

که تا هستی

نمیرم

تونگاهات




هیچ نظری موجود نیست: