۲/۲۰/۱۳۸۶

می رسد بهار




بیشترین ناراحتی برای من زمانی بود که فکر می کردم در رفتنش من مقصر بودم






نگاهت را خسته و

تنها می بینم

آشنایی غریب ز روزگار

می بینم

دلگیری چون ابر پائیزی

غمگین

نمی باری پشیمان ز کرده ات

می بینم

سینه ای پر از درد و

در گلو فریادها

نمی شنوم

سکوت و غم می بینم

ناله خزانی که از درد

می خواند

شکسته از غمی و

اشک باران می بینم

منتظری

شاید از در آید روزی

پایان رسد و آن روز

می بینم

شکسته قلبی به این که شاید

بشگوفد گل یخ و

بهار می بینم

هیچ نظری موجود نیست: