بیشترین ناراحتی برای من زمانی بود که فکر می کردم در رفتنش من مقصر بودم
نگاهت را خسته و
تنها می بینم
آشنایی غریب ز روزگار
می بینم
دلگیری چون ابر پائیزی
غمگین
نمی باری پشیمان ز کرده ات
می بینم
سینه ای پر از درد و
در گلو فریادها
نمی شنوم
سکوت و غم می بینم
ناله خزانی که از درد
می خواند
شکسته از غمی و
اشک باران می بینم
منتظری
شاید از در آید روزی
پایان رسد و آن روز
می بینم
شکسته قلبی به این که شاید
بشگوفد گل یخ و
بهار می بینم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر