۳/۱۴/۱۳۸۶

بی منت




از عشق گویی


بی وفایی می کنی
با یار نشینی


دل دگر سوی می کنی

سافیا نیامده ساز جدایی می زنی
جامی نریختی


میکده خاموش می کنی


خرقه درویشی بر تن کردی


خدایی می کنی
فراموشش کردی


بنده اش شکر می کنی


زین اسب بر خر کردی


اسب تازی می کنی
لباس عالمی بر تن و فخرش به آدم می کنی


قربان تو ای سرو که بی منت سایه می کنی
سایه ارزانی به هر آن کس که خواست


می کنی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با درود محمود جان ،

از پیغامهای مهر آمیزت ممنونم و امیدوار شایستگی محبتهای شما را داشته باشم !

کار هایت را خواندم و شعر اول و دوم و "معلوم نیست" برایم جالب بود .

مثل آب خنک روشن روان که صداقت و سادگی در آن می درخشید !

هر چند که 100 درصد زلال نیست اما در صورت وفور تشنگی می تواند اندکی نیز جان بخش
باشد !
گوارایم باد !

اما باقی نوشته هایت فاقد درون مایه ای جذاب و با قالب و زبانی بسیار سست و ناتوان نگاشته شده است !
انگار آدم به جای شعر دارد روزنامه می خواند !!

دوست من بیشتر کار کن ...و بخوان و بخوان و باز هم بخوان سپس خامه اندر نامه خوش بران !

بدرود

شهاب