۵/۱۰/۱۳۹۲

دریغ از لحظه ای بهار
و نسیمی که لمسش کند
یا حتی
گرمایی که ذوبش شود
صدای نفسهایش را می توان شنید
بیدار است
آواز تیک تیکش
زیر لب
لحظه شماری را زمزمه می خواند
با پاهایی که گز گز را در خون تزریق
چشمهایم
پرده بالا می کشد دیدگانم را
و نفسی از اعماق که می نوازد شكستِ سکوتی را از گلو
می رقصد
پرده های غبار آلود در آغوش نسیمی خوش
و می تاباند
بر صحنه ای سیاه
پرتوهایی از امید
در رویای بودنت
تولدی دوباره ، آخرین پرده
مُرده ای مصلوب بر زمینی سرد
معجزه آفریده شد ،جنازه ای بر می خیزد
دوباره

هیچ نظری موجود نیست: