۵/۱۳/۱۳۹۲

بیدار شده بود ، جریان داشت
در رگهایی که تعفن مردن را می چرخاند
و ذوب می شد
تکه هایی از یخ ، شناور بر اقیانوسی از انجماد
همراه نسیمی از وسوسه که زندگی ام را بوسه می زد
من رهایش کرده بودم ، از عمیق ترین و تاریکترین ، سلول
فاحشه درونم را

هیچ نظری موجود نیست: