۵/۱۳/۱۳۹۲

از درد مشترک گفتن ، خسته شده ام
از احساس مشترک ، می گویم
زیبایی
از لخت ایستادن مقابل تازیانه های زمستان
از هنگامی که درد را هم ، زیبا می کشید،
می گویم
از زمانی که مجبورم
مرگش را هم ، زیبا بنویسم
ازیک عوضی
كه تغییر نکرد
جنازه ای که سوخت
و نوری که سقوط کرد در آغوش يك رويا
بر امواجی که می خروشید سینه سرخ غروبی را
تا سایه بانی بسازد
ماهیان خسته راه را
مي گويم

هیچ نظری موجود نیست: