۱۰/۰۹/۱۳۸۳

جفا بر خود

بنظرم بدترین زمان زندگیم لحظه ای که حس کنم کاری از دستم بر نمییاد

اگربرده ای اسیرم
که دائم گرفتار زمانم
نه تقصیر کسان است
نه تقدیر زمانم
اگر می سوزم دائم
تاکه شود روشن زمانم
نه اینکه نیست روشن
این منم که تاریک به زمانم
اگرکویری خشکم
تشنه درحسرت آبم
در هنگام باران
این منم که بخوابم
تک درختی تنهایم
اسیربه ریشه هایم
اینکه خود نمی خواهم
از ریشه جدا آیم
اگر بطول تاریخ
بیک دمی فریاد کردم
دل به لحظه بستم
چشم به افق دوختم
دست بدعا بردم
روی ببالا کردم
از خود جدا بودم
که بر خود جفا کردم

هیچ نظری موجود نیست: