۱۰/۰۵/۱۳۸۳

تا طلوعی دگر

سرد است وتنهایی
سرد است و بی پناهی
سرد است واسیری
در چنگال شب گرفتار
مصلوب بر زمین وتازیانه های شب بر تن وجان

سرد است ومن زنده ام
در جنگی نا برابر
برای بودن
تنها غریب نا امید

دستها توان با هم شدن را ندارند
پاها توان رفتن را ندارند
چشمها توان دیدن را
حتی آتش توانی برای گرم شدن را


دریغ
از مرگ همچون سایه ای در شب
در انتظار
تنها شاید در کمین لحظه ای
امشب یا فردا با طلوعی دگر




هیچ نظری موجود نیست: