۱۰/۰۵/۱۳۸۳

انتقام

تا بحال آرزوي مرگ مادرت را داشتي
كه زمين دهان باز كرده ببلعدش
آه خداي من
بارها آرزوي مرگش را داشته ام
بجرم خيانت وجفا بر پدر
بجرم پرسه زدن در خيابان
بجرم تهديدها و كتكهايش
و امروز
خود را نمي بخشم
هيچگاه
در اولين فرصت رهايش كردم
حتي لحظه اي به حرفهايش اهمييت ندادم
نگاهش نكردم
ولحظه اي در آغوشش آرام نگرفتم
وتنها با تنفر از او زندگي كردم
چرا كه عاشق نبودم
چرا كه معني عشق را نمي دانستم
اما او عاشق
عاشق من
عاشق زندگيش
عاشق پدر بيكارم
وبراي بقايش
آماده هر كاري
حتي حراج تن خود
آه خداي من مرا نبخش
آن همه جفا
آنهمه بي مهري
بيك عاشق

هیچ نظری موجود نیست: