۱۰/۰۹/۱۳۸۳

غریبه


وقتی از پشت تلفن بمن گفت ای کاش امروز در کنار شما در وطنم بودم نتوستم درکش کنم که چرا این آرزوش بود . نخواستم تو ذوقش بزنم وبگم ای کاش منم مثل تو در سر زمینی دور گرفتار می شدم بهتر از اینکه عمری با دروغ و چهره عوض کردن زنده باشم
ترس وادار به گوچم کرد
سرمای روزگار
فشار هوا
بیک مرتبه بدون صدا
نه ماننده پرندگان
با آواز
نه هجرت
به امید زندگی بهتر
فقط فرار بودو بس
شاید چون موشی از طوفان
بکجا؟
تنها قسمت عریان
رفتن بود


و من رفتم
برای فرار
از خود گذشتم
برای فرار
خودکشی کردم
لباسی دیگر
ماسکی بر چهره
میان خرمنی از فریبستان
که پنهانش کنم


ای کاش می رفتم
به آن دور دستها
به آن طرف اقیانوسها
ای کاش رنج دوری از وطن دیوانه ام می کرد
در سر زمینی غریب از غربت می مردم
و ای کاش در کنار عزیزانم نبودم


من خود بر دار زدم
زیر خرمنها دروغ پنهان شدم
شناسنامه ام را سوزاندم
آرزوهایم را دفن کردم
صدایم را تغییردادم


حال گم گشته ام
بدون گذشته
بدون نام

هیچ نظری موجود نیست: