۱/۲۸/۱۳۸۷

جدایی


گیرم این دل و بشکستی و آوره اش کنی
محتسب نیست و هر آنچه خواهی کنی

فرصت خود دادم ترا
که به این روزم کشی
لایق این تن همین بود
چنین وچنانش کنی

عاقبت معلومم نشد
رمز این انتظار
این شد که با منو منها این کنی

نتوان بگذشت
آرام زین رهگذر
تاریخ گواه دهد
فکری دگر بایدش کنی

نبود حاصل رفاقت با من
به مفت داده ای
چنین و چنانش کنی

آتشی که برافروخته ای
دامن خود گیرد و ارزانی کارت کنی

شهر بی قانون را باشد حکمتی
حکمتش یا فقر من است
یا بی حکمتی