۱/۲۵/۱۳۸۷

نرسیده ام



میان زمین و آسمان
رها شده ام
در پس دربهای بسته
گرفتار شده ام

در عطش عشق سوختم
صدایی نشنیده ام
برای رهایی
آشنایی ندیده ام

فریاد ها شنیده ام
گلایه ای نکرده ام
بجز آه اندو
توشه ای نبرده ام
انتخابی
بهر این و آن
فرصتی ندیده ام

زندگی را کلافی کرده ام
در آن گم گشته ام
داستانم
همه یک کلام
آهنگی دگر نشنیده ام

لحظه هایم سوخت
آغازی ندیده ام
شروع ام پایانی گرفت
هنوزهم نرسیده ام
گره خود زدم
گلایه ای نکرده ام