۲/۲۴/۱۳۸۷

رها


من ندانسته
به آن شهر سفر کردم
زلف یار دیدم
و از خود گذر کردم

چه کردم
که با خود اینچنین کردم؟
آن شد
که بر یار نظر کردم

می اش خوردم
و بر خود نظر کردم
گذر کردم، چه بودم؟
چه ها کردم؟

حال مستم و دیوانه
که عریان کردم
دریدم آن لباس
از تن بدر کردم

خمار شدم
بر میکده، خانه کردم
آواره شدم
آن دم کز خود عبور کردم

شکستم آینه را
در یار نظر کردم
نگاهش کردم
و از جان گذر کردم

شدم بیدار
از خود عبور کردم
عاشق شدم و بر یار نظر کردم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

پنداشتم
وقتی که دست من
با خط سرنوشت غریبش
در دست های توست ،
چیزی ،
نهایت شعرم
قلبم را ،
که هرگز زبان من
ممکن نشد که با تو بگوید
با لرزه ای ،
موجی ،
در دست های خوب تو خواهد ریخت .

من شرمسار بودم و هستم
من شرمسار از این همه کوتاهیم
من شرمسار از آن همه خوبیهات .
دستم در اوج شرمساری
می لرزد
می لرزد .