۱/۰۸/۱۳۸۷

ناپاک



من
بیست و پنچ سالمه
می خواهم زنده باشم
زنده بمانم
زندگی کنم

کیست که مرا یاری دهد؟
از جرم نا کرده ام آگاهم کند.

میان تلی از خاک
فل و زنجیر شدم.
بارانی از سنگها
بر سرم آوار شدند

کیست بگوید؟
به چه جرمی چنین تاوانی دهم؟
دم به دم مرگ کنم آرزو
که بدین دم بر آورده شود.

کنون خدایان پاکی و عفت تشنه خون شده اند
خون من آبی گوارا شد
برای رفع عطش

خدایان پاکی وعفت خشمگین شدند
منم آن اهدایی
آن پیشکش
قربانی این خدایان خشمگین

کنون
شیطان این حجّم !
میان این زوار پاک !
بگو
کیست پاکترازمن
میان این جمع؟
که به عشق رسوای عالمی شدم.

ناپاک تویی که عشق نامیدی بر تجاوز
به نام عشق کرده ای عمری تجاوز.
نه دانی معنی عشق و نه چشیدی مزه آن
به نام صیغه وعقد
تجاوز بود
هر آن چه ،در بستر آن.

با بند
عفت و پاکی !
ز ترس
سنگسار و نا پاکی !
در زندان عقد تا ابد!
عشق نامیدی
به ناپاکی.

حال
بشنو فریاداین ناپاک پاکترازخودرا.
گرهزارباردگرهم
جان بدر آرم
بنام عفت و پاکی
ندهم عشقم بناپاکی

هیچ نظری موجود نیست: