۱/۲۸/۱۳۸۷

عاشق نبودی



راز دل بشنو ای همره شبهای من
خالق این جان و شب و مستی من

نمی دانم
چرا اینچنین بر ما نمودی
مست نبودی
آزوردی دل بیمار من

ساقی و جام دادی
همراهم نبودی
می رختی و دادی بر دستان من

برگو
مگر عاشق و بیدار نبودی
بهر چه؟
دمیدی روح برجان من

عارضم
قاضی بدین شهر نبودی
شورنکردی
عشق دمیدی بر جان من

ای شه خوبان
نا مهربان نبودی
عاشقم کردی وخنجر زدی بر جان من