۵/۰۸/۱۳۹۰

سر زده آمد
مجالم نداد
انتظار نبود،سا لهاست
فراموش برده بود
چشمايم را
گونه هايي كه نسيمش آرزوكرده بود
دستهايي كه مي شنيد فريادِ عشق را
و
زباني كه سكوت را نماز مي خواند
براي
ابري كه آورد
بي خبر
دردت را و باريد روح نگرانت را
خيره
خورشيدي كه مي تابيد به زمستان ديدگاني
و تو
بهار!
باراني كه مي باريد،اشكهايم را
جاري
بر كويري نا پيدا
و
سيلي كه خوابي را بيدار نشد و چهر ه اي كه
بوسيد
در آشتي دوباره،روحم را
روح نگران بهار
در اشكي كه مجالم نداد

هیچ نظری موجود نیست: