۴/۱۳/۱۳۹۰

شام آخر

وسوسه ها آغازید
آبشاری
ذوب از بلندترین
قله های تردید

شرابها خورده شد
برای سلامتی
روشنی راه
حفظ پیمانها
نان تقسیم کرد
به مساوات
و
تردید
به چشمهایم رسید
او دید
من تنها اورا دیدم
از خیانتها و انكار ها سخن گفت
نگاهش کردم
نگاهم کرد
با چشمایم سخن گفت
لبخندی مسخره
آفریدم
صبح طلوع شد
سیاهی به رنگ روز
و شمشیر برق خورشید را ربود
او
تنها ماند
کوچه ها تنها او را می دیدند
و او تنها
شکنجه شد
گویی تنها او بود، آن میلیونها فریاد
و من انكارش کردم
گر و کور شدم
او رفت
من هنوز صلیب انكارش را
بر دوش می کشم
و روز پایان نمی گیرد

هیچ نظری موجود نیست: