۴/۱۸/۱۳۹۰

دُن كيشوت

نسیمی کوتاه
کافی بود
بیدارش کند
دردهایش را
و
فریادِ ناله هایی
خاک گرفته.

هنوز
زنده است
آسیاب کهنه
با خاطراتی تلخ
و امروز
بیدارش کرد
بازی گوشی ِ
بادی هرز
که
می دوید
لابلای
افکارش،
چاره ای نیست،
بیدار شدن
حرکت
فریاد
وباز
پیرانی که می آیند
می روند
بدون هیچ
پایان.
گاه
با اسبی سفید
زره ای
كلاهخودي،
شمشیری
فریادی و زخمی
و
روزی دیگر
پیری دیگر.

هرگز ندانست
چرا؟
دیو کیست؟
دشمن کجا؟
و این
پیران کی یانند؟
می آیند
می روند
و باز
می آیند و می روند
و هر بار
زخمی وفریادی وزخمی، دگر

هیچ نظری موجود نیست: