۵/۰۷/۱۳۹۰

و شبهاي بسياري
مي شنوم
از لابلاي سكوت باد
و زمزمهاي نسيم.
سايه اي
در دل سياهي شب
شالي مشكي
گاه
از نوك قله اي
نزديكِ ستارگان
يا
دره اي به عمق جهنم
شگر
مي ساييد
لحظه لحظه اش را
و آتشي كه
فرو
نمي كشيد
در گاهي كه آفريد او را
از آتش
و محيا كرد
هيزمش را
مي سوختم
مي ديدم
سايه اي را
ناله اي را
نماز شگر مي خواند
و
فرشتگاني كه دسته دسته
هيزم
كنار شعله اش مي چيدند

هیچ نظری موجود نیست: