۹/۱۰/۱۳۹۲

برو
تو هم برو
همراه همه لحظه هایی که نماندند
و فصلهایی که عبور کردند
عادت دارم
به تماشای لحظه ها
روی نیمکتی چوبی
غرق شوم
پرنده هایی را که لحظه ای کنارم بنشینند
وگاهی چون ابرم ، که تنها می بارم
و گاهی
حتی به ابرهایی که نمی بارند
بیشتر اعتماد می کنی
تا به دستان من
برو
وبه نگاه در گِل مانده ام توجه ای نکن
پرواز کن




 من هم بدم
اما نه به اندازه تو ،
چرا فکر می کنی ، دلیلی برای قانع کردنم داری؟
در زمانی که مجبورم، انتخابی نداشته باشم .
هنوز هم برای فراموش کردن ، به دلایل تو می اندیشم،
به لحظه هایی که برای اولین دفعه ، سردی کوه را کنار تو تجربه کردم ،
و قطره های باران را شمردم
و قدمهای خسته ام را به دوش کشیدم
و گوش سپردم به نفسهای کوهی که دیگر شنیده نمی شد
در مسیری که پایان هماني شد که آغازش کرده بودیم
باید خوشحال می شدم ، پیدا شدنت را
اما غرق شدم
در ناباوری ، گم کردند را




 تیک......تاک.....تیک .....تاک
محل نزاع دو زمان
کشمکشی میان ِ یک لحظه
کشیدن زمین از زیر پا
شبیه سُر خوردن روی یخ
و معلق ماندن بین زمین و آسمان
و سپس سقوطی آزاد به سمت نه این و نه آن
بارها به آن فکر کرد ه ام
به پایان یک داستان کوتاه
اما شاید نا تمام
تیک......تاک.......تیک.....تاک
حقیقت مطلقی است که باور دارم
گذشتن ، مرگ و سپس زندگی
فصلهایی که متولد می شوند ، تا عبور را معنا دهند
و امید را در دل سیاه زمستان بهار سازند
و روشنایی را به تردیدی دوباره نزدیک کنند
تیک.....تاک.....تیک .....تاک




 چرت است
بخصوص سومین آن
وقتی قرار است، انتقام را توجیه کند
و خون
تاوان هر خونی معنا پذیرد
هیچ فرصتی برای سوزاندن ندارم
زندگی مو جی است، که گاه به ساحل می رساند و گاهی نیز به اعماق
وقتی لحظه لحظه هایم همه موجند برای زندگی
زمانی برای انتقام باقی نمی ماند



 زیبا تر از هر حقیقتی است
و
مهم تر از هر دروغی است
لحظه هایی که می گذرند
وتو
عبور کرده ای ، از ناگفته ها ، تردید ها
و شکسته ای سکوتت را در همه آینه ها
آتش بازی !؟..... نه ، آتش را ستایش کرده ای
در رویایی که دیگر رویا نیست
لااقل
برای تو ، که حق نداشته ای و نداری از نا امید شدن
برابر ملتی که تنها دارایی اش امیدواری است





 وجدان
دیواری است ، هنوز هم برای دوست داشتن
و تو ، هنوز هم روزنه ای برای فرار از بلندترین دیوارها
اعتراف تورا شنیدم
عبور کردم
همه مرز ها را و ویران نمودم همه دیوارها را و شگستم تمامی غرورم را
چطور بنظر می آیم؟
در آینه ای که لذت را کثیف ترین گناه می خواند
این هم نتیجه ای است ،شاید بی حاصل
اما
نه ديگر برای من







 سايه ها را دنبال كن
زير بلندترين سايه شب
پشت اماها و اگرها، كه هر شب چال مي كني روزي نامه ات را
روي همين صفحه كه فحش را به خودت مي دهي
كه چرامن!؟
مي گويم چرا كه نه؟
جواب ساده است، همينه
حتي او هم اشگ مي ريخت ،تمساح را مي گويم
و تبرآلت دست افكاري كه تيشه به ريشه پدر مي زند هر لحظه
چه اشكالي دارد؟
شب پي روز و روز شكار شب
همينم كه مي بيني
كه هستم
يا شايد بايد كه باشم ،نمي دانم،اما هستم
تكه اي كاغذ
سياهم كن ،مچاله و به سطل زباله ام انداز
اما بدان ،قبلا اجازه اش را به تو داده ام




 وقتی خود خواهی ژست این روزها
و از خود گذشتگی ، بیماری این دوران شده
دو به شکم ، که چرا
هیچ دری روی پاشنه خودش نمی چرخد
و بی تکلیفند همه حتی با خودشان
و من که هنوزهم نگرانم
بازی کودکان را ،پرواز پروانه ها را و شعمدانی های دور باغچه را
که نسیم می کارند
و شاید این بار هم ،طوفان درو کردند








 از بارانی که می بارد تا بهاری که می رسد
از انتحار جمعی نهنگها گرفته تا گریه های کودکی گرسنه
یا حتی
خشك شدن فلان دریاچه تا شاخه گلی درفلان باغچه
همه سهم خواهیم داشت ، شک نکن
کم یا بیش ، فرقش چیست؟
از انتخاب دیروزمان تا سرنوشت امروز فرزندانمان
شک نکن
همه سهم خواهیم برد
کم یا بیش
شاید
هرکس به اندازه توانش!!؟ یا نیازش!!؟




 يك پاسخ پيدا كرده ام
فقط يك پاسخ
براي دهها سئوالي كه داري
اما
منطقي
تا قانع شوي
و حسابي
كه نا حسابش نخواني
"من عاشق شده ام"
همين



 عصبانی می شویم ،گاهی
که فاصله ها امیدمان را به اسارت می برند
ومحو روبرو می شویم گاهی
که فراموشی از یادمان برده است ، کجا بوده ایم و امروز کجا ایستاده ایم
من مغرور شدم ، چون قهرمانان
و جدا افتادم ، چون پرنده ای
و تنها ماندم ، چون چریکی
کمی دور شو ، سپس خواهی دید که سر بر آوردند
سایه هایی که تاریکی را خانه کرده اند
و سیاهی تصمیم می گیرند
برای متوقف کردن زمان
عجله کن ، برای رسیدن
شاید کمی دیرشده باشد
اما باید که رسید



 وقتی مطمئن شدی همه در ها را بسته ای
تازه بیدار می شوی
تنهایی!
یک زندانی ِ مطمئن ،
بدون هيچ شک و تردیدی



 ریشه ای پوسیده ،متعفن
قصه هایم ،همه ناتمام ،آخرش ،یکی بود یکی نبود
نه دیوی که بخار شود، نه قهرمانی که شهری را نجات
گنچشکها آواز می خوانند، هنوزهم طلوع را و کلاغان هنوز زیبا
با اولین نسیم ،بادبادکم بر امواجش می رقصد و فانوسم تاریکی را شکارِ طلوع می بیند
محو تماشایش می شوم ساعتها مورچه ها را
خاک می سپارم پرنده ای که سرما را می میرد و من هنوزهم اشك می ریزم
همه زشت و زیبایند ، مادرم ،پدرم ،خواهران و برادرانم
قهر و آشتی می کنم فراوان
لذت را عجینِ بازی می بینم ، سگان را مهربان ، گربه ها را ملوس و آسمانم را آبی
رویاهایم سوارِ رنگین کمان است،دنیایم هنوز هم رنگین
و
دوست می دارم هنوز
شاشیدن به سیاه این روزگار را
چه کنم؟
کودکی ام ، رهایم نمی کند و قصه هایم
هنوز هم نا تمام



 خبر از چه کنم ؟ چه کنم ها ؟ می رسد
و " ای کاش "!؟
و چقدر بی معنا شده اند " ای کاشها "
به بن بست خورده ایم
در این لحظه هایی که نشانه ها را دنبال می کنم
و نفرت انگیز مي شود
کور راههای این راه
آیا باید که برگشت؟
تو را نمی دانم
من عبور خواهم کرد ، بن بست را
و این یعنی
همه آن چیزی که برایم باقی مانده است





 می گویی:"حق دارم " !؟
شاید هم بر حقی !؟
پس دلیل به اندازه کافی داری!؟
بجنگ !؟
اما من زمانم تنگ است
صلح می کنم
لحظه هایم را







 می دانست
اما پرسید ، نامم را
به او گفتم
احساسم را خواست
فریاد کشیدم
از دردم گفت ... نگاهش کردم
زندگی ام را تهدید کرد
ترسیدم
گفت: " از من بخوا "
به او خندیدم





























هیچ نظری موجود نیست: