۹/۲۳/۱۳۹۲


تازه !؟
وارد شده بودم
کسی نبود
آینه های بسیاری را شکسته ام
به جرم دروغگویی !؟
هنوز هم بوی کهنگی می آمد
بوی نظم ،ترتیب
بوی تاریخ و فرهنگ و آداب
از صف بیرون می دوم
به سمت حیاط
کتابها را پرت می کنم
و دوباره
با احساسم بازی می کنم
 
 
 
 
 
 
کمی غفلت لازم بود
همیشه مراقبم
حتی اخبار را در هر ساعت تکرار می کنم
و اتفاقها را مرور
دیر سالی است ، زندگی را فراموش کرده ام
مردن را عادت شده ام!؟
  
 
 
 
 
 
 
 بیشتر صلح کرده ام
حتی گاهی معامله
و گاهی زیاد داد ه ام
هنگام باختن همه چیز
گاهی نیز به هر قیمتی
شاید گران
بهای جنگیدن است با زندگی
 
 
 
 
 
 
 
 احمق
صدایم می زنند
هنگامی که نبودنت را
خوش باوری می کنم
 
 
 
 
 
 با نگرانی بر می گردم
کسی را نمی بینم
جز بلندای سایه ای سنگین
که خبر از شبی می دهد که بر ما می گذرد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست: