۹/۱۰/۱۳۹۲

بی قواره شد
در آن سیاه روزهای زمستان
لباسی برتن این صاحب مرده
از فلسفه ای که بافتند
وقتی همه
می بریدند دوست و دشمن
و تنها
میرزا ماند و خرش
که کار
کار انگلیسی ها است!!؟
نه من ِچوپان دروغگو یا آن !!!؟
دهقان فداکار!!؟؟







 به فصل سکوت
که نسیم هم در بغض باران نمی ترکد
و ابرهای خاموش سر به بالین هم نمی گذارند
من به ترجمه نگاهت مشغولم
تا رمز بشکافم تمامی طول شب را
از قاب خسته ای که به دیواره دلم میخ کوب کرده ام
و بارها می خوانم
تا فصل
طلوع دوباره ات







 جابي براي جابجايي نبود
ترانه نبود
مرثيه مي خواند
باران
در انتهايي ترين و كورترين روزنه هاي اميد ،خوابيده بود
وقتي بر سرش نازل شد
و سپس اين خاكي ترين مسافر زمين بود ، كه به گل مي نشست








 چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
وچقدر طولانی راهی است ،این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند،بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما
هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را







 وصله ناجور شده ام
در دایره گردون این روز ها
چالم کرده اند ، در سکوتی مرگبار
زیر نعره هایی کور
رد خونی
در دستتانی که بیرون آمده اند همه از آستین هایی نخ نما
لمسشان می کنم
درد خنجرهایی که می سوزاند پشتم را
اینجا ممنوع ترین منطقه پرواز شده است پرندگان را
اینجا حلب است
وطنم امروز

























هیچ نظری موجود نیست: