۹/۱۲/۱۳۹۲






حاکم پناه به خدا برد
عاقل به فلسفه
عاشق به شعر
فقط
دیوانه بود
که از قفس پرید





از انقراض نسلی می گویم
که عشق را می چشیدند
  






بیکار نیستم
دستم بندِ
به بند ، بندِ وجودش
 




همه رویاهایم را فروخته ام
برای خریدِ لحظه هایی از زندگی
و آرزوهایم را سوزانده ام
برای منجمد دستهایم
من عضو تنهاترین حزب شهرم
نماینده بی صداترین مرگم
من سیاه سرمای روزگار را ، می کشم
همه سهم غارت برده ام را می کشم
من ، تنی بار می کشم
میدانهای غریب این بیگانه شهر را
من تنی آه می کشم
وقتی ارباب پول از گرد تنم فرار می کند
و من با هم بند خودم دعوا ، افسوس می خورم ،
کشیدن این درد را ،درد می کشم،
درد ِ پا ،درد ِ کمر ، درد ِ فتقم ، درد ِ بی درمانم
وقتی فرزندم شغل در بند ِ مرا ....... آزاد می نویسد
من آه می کشم ، وپرسه می زنم ،غربت دستهای بی تفاوت را
وقتی سفت می فشارم
دستِ چرخ دستی ام را
من تنی کار می کنم تنی درد می کشم تنی آه می کشم
وبا خلق یک لبحند بر چهره فرزندانم
من همه لذت آزادی را می کشم
 
 
 شعرم تویی
من فقط می نویسمت
 
 
 
 
 کاش
همه درد ها
به لذت بخشی تو بودند
 
 
 
 
 
 
 
 بخدا نظر می کنم
اما فقط تو را می بینم
 
 
 
 
 
 
 گور بابای عاقبتش
قرار باشه
تو نباشی
 
 
 
 
 به سادگی معنی می شوم
در آغوشت
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 



  


هیچ نظری موجود نیست: