۹/۱۳/۱۳۹۲


وشب هنگام
که می خواباند عشق را
قصه های هزارو یک شب
بیداری ، می کشید
شهوت را
بر رویا های سفیدِ یک دختر
وبغض می ترکاند
مرا
میان آغوشِ فاحشه ای بنام پدر.....خوانده
تا بگریم
دنیایی را میان دیدگانم
 



 البته
آلیس نیستم
و اینجا سرزمین عجایب نیست
ابلهی ام
که تصور می کند
اینجا سرزمین
آدمها است
 




 به چشمها اعتمادی نکن
گوشها را به خاک نزدیک کن
غوغایی است این پایین
برای سبز شدن دوباره
 




 از کدامین گویم
اخراجمون؟
یا
حالی که کردیم
از این تصمیم
 



 برای دروغ گفتن
لازم نیست چوپان شوی
تا احمقهایی چون من دلخوش هر دروغی اند
 







 سرم
گرم آغوشت شده
سر بلند نمی کنم
حالا ، حالها










 ببینم
یه عالمه
چقدر میشه؟
می خوام بدونم
وقتی می گم دوستت دارم یه عالمه
کم نباشه









هیچ نظری موجود نیست: