۹/۱۰/۱۳۹۲

سرا زیر شده ایم ،زمینی که دگر نفس نمی کشد زندگی را
خاکند همه
خسته اند ،اسیر راهند ، در سر بالا ترین لحظه ها
بارانی که می بارد
اما نمی شوید، دلهای غم زده را
کسی از بهار نمی پرسد
در افق رنگین کمانی را نمی جوید
وقتی
خورشید هم شب راخواب می بیند
هرگز
گلبرگ آفتاب گردانها را نمی بیند






 صورت مسئله را پاک نمی کنم ، با خداحافظی
پاسخی هم ندارم
چون
این عشق از بهار تنت آغاز نشد که با خزانش ، خزان

 
هنوز هم كابوسند
خنده هاي تمسخر آميزشان
سرهايي كه فرود آمدند مقابل "من"
براي پنهان كردن اعتراضشان
2
مرده اي بيش نبودم
همه ثانيه هاي بي تو بودن را






 در آن سوی شب
آخرین موش
خسته از بازیِ موش و گربه
زمینی را می چرخاند
در خواب پیر ِ خسته ای از تکرار شبانه
سنگین شد ، باری که هیچ بارکشی نمی کشید ،دیگر به تنهایی
تعجب می کنم
مردمی که می خوابند ،در این هیاهوی سکوت تا چشم ببندند به طلوع
عجیب روزگاری است
تلفن هم جوابت را نمی دهد
و پشت هیچ پنجره ای ،چشمی منتظر نمی ماند
فریادی است که می خندد
به آسمان شهری که هیچ کبوتری جَلدش نیست و گهگاه کلاغی چون من
روی بلندترین شاخه چنارش غار غاری می خواند!؟





 همه جوابهایم را گرفته ام
مي دانم ،حالا
تنها مسئله ات شده ام





 عاقبت سقوط کرد
ابری منتظر
در بلندترین نقطه اوج
نم نم بارید
پر پیچ ترین گذر ها ، سخت ترین قله ها و تیره ترین لحظه ها را
بر خشک ترین چشم ها
تا به بار بنشیند روزنه ای امید بر سفره هایی خالی
نانی که از تنور قلبش
مادر خسته ای را که فرزند در آخرین روز خورشیدش
وعده داد

























هیچ نظری موجود نیست: