۹/۱۰/۱۳۹۲

حالم
شبیه هیچ زبان قابل فهمی نبود
در طولانی ترین شبی که زود گذشت
کنار شمعی که می سوخت
بیاد او
و من ، که دوباره می شدم
در نگاه خسته پیر زن و دلتنگی هایش
گلی را که به باغچه می سپارد
بیاد او




میان این همه دروغ
واقعی ترینی
تنها نیستی، تنها نمی مانی ،که چون من ها بسیارند هنوز
که دلیل برای دوست داشتند
بسیار دارند
هنوز




 چرایی که راها شد
میان جمله هایی ناتمام و جوابهای داده نشده
وپشت دری ماند ، که هنگام رفتن کسی آن را نبست
و زیر آواری جان کند
که روزی تکیه کاهش بود



 وظيفه حكم داد
رها نشود
طناب پوسيده اي را، وفادار باقي بماند
شبيه قصه هاي مادر بزرگ
چادر سفيدي بر سر انداخت
ترس را متعهد شد
كه آويزان بين هيچ و سقوط ، معلق بماند
و عشق ، صدايش زند













 

هیچ نظری موجود نیست: